گفت عباسه که روز رستخيز

شاعر : عطار

چون زهيبت خلق افتد در گريزگفت عباسه که روز رستخيز
رويها گردد به يک ساعت سياهعاصيان و غافلان را از گناه
هر يک از نوعي پريشان ماندهخلق بي‌سرمايه حيران مانده
صد هزاران ساله طاعت از ملکحق تعالي از زمين تا نه فلک
وافکند اندر سر اين مشت خاکپاک بستاند همه از لطف پاک
از چه بر ما مي‌زنند اين خلق راهاز ملايک بانگ خيزد کاي آله
چون شما را نيست زين سود و زيانحق تعالي گويد اي روحانيان
نان براي گرسنه بايد مدامخاکيا ن را کار مي‌گردد تمام
هر زماني مرغ شاخ ديگرمديگري گفتش مخنت گوهرم
گاه هست و نيست و گاهي نيست و هستگاه رندم، گاه زاهد ،گاه مست
گاه جانم در مناجات افکندگاه نفسم در خرابات افکند
چون کنم در چاه و زندان ماندهمن ميان هر دو حيران مانده
زانک مرد يک صفت نبود بسيگفت باري اين بود در هر کسي
انبيا را کي شدي بعثت درستگر همه کس پاک بودي از نخست
با صلاح آيي به صد آهستگيچون بود در طاعتت دلبستگي
تن فروندهد به آرام و خوشيتا که نکند کره عمري سرکشي
کرده‌ي مطلوب سر تا پاي تواي تنورستان غفلت جاي تو
سيرخوردن چيست، زنگار دلستاشک چون شنگرف اسرار دلست
کم نه آيد از مخنث گوهريچون تو دايم نفس سگ را پروري